زندگینامه محمدعلی جوشایی غزلسرای معاصر
محمد علی جوشایی، در سال 1348 در شهر هنرمند پرور بم بدنیا آمد
وی از غزلسرایان مطرح امروز ایران است
آثار
ـ كوچه های فاصله، 1373 ، تهران، نشر برگ
ـ نه باد بودم نه پرستو، 1376 ، تهران، اهل قلم
ـ باغ ملی ساعت پنج، 1379 ، كرمان، نسل امروز
ـ پراكنده ها: رنگین كمان 1 ، 1382 ، كرمان، ودیعت (هفت كتاب در یك بسته)
ـ كتاب بنفش: مورچه ای كه می گفت نه (داستان)
ـ كتاب نیلی: قصه پلنگی كه دلش برادر می خواست (داستان)
ـ كتاب آبی: چشمهای یك لال (ترانه)
ـ كتاب سبز: قهوه بریز خانم (شعر)
ـ كتاب زرد: مرثیه های ممنوع (شعر)
ـ كتاب نارنجی: حق قابیل (غزل)
ـ كتاب قرمز: روانشناس (داستان)
جوشایی به مدت 2 سال ریاست اداره ارشاد بم را در اختیار داشت
گزیده ای از غزل های وی :
1)
سر زدم به رسوایی، ساغر لبانت كو؟
تیر می كشد جانم، ابروی كمانت كو؟
روح من نمی تابد با گلاب و ابریشم
«اسب مردهء مغرور!» شور ایلخانت كو؟
هر چه نشكنی ـ ساقی! ـ توبهء سبو بشكن
مُردم از گرانجانی، باده گرانت كو؟
تا ز شوق بالایت سر فرو كنم در خویش
سرو قد سیمین ساق! سایه روانت كو؟
..
خاك راهم و این بود سهمم از عبور تو
درد تو به جانم ماند، گرد من به جانت كو؟
2)
روز گرسنگی سرمان را فروختیم
نان خواستیم ، خنجرمان را فروختیم
چون شمع نیم مُرده به سوسوی زیستن
پس مانده های پیكرمان را فروختیم
از ترس پیر كُش شدن ریشه ای كثیف
سر شاخهء تناورمان را فروختیم
غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص
ما كودكانه باورمان را فروختیم
در چشم گرگ خیره مشو ای پدر كه ما
پیراهن برادرمان را فروختیم
دروازه باز و بسته چه توفیر می كند؟
وقتی نگاه بر درمان را فروختیم.
3)
ای مه! به كام ظلمت كنعان نبینمت
از كرده و نكرده پشیمان نبینمت
شیر افكنا! به حرمت رنجی كه برده ای
روزی به دست بوس شغالان نبینمت
سامان مرد اگر به ترازوی ناكسی است
آشفته شو چنان كه بسامان نبینمت
حیف است زخم عشق به مرهم فروختن
در بزم شكوه، آینه گردان نبینمت
آسودگی كجا و طریق طلب كجا؟
جز تیغ رعد، در كف توفان نبینمت.
4)
رفیق راهی و از نیمه راه می گویی
وداع با من بی تكیه گاه می گویی
میان این همه آدم، میان این همه اسم
همیشه نام مرا اشتباه می گویی
به اعتبار چه آیینه ای، عزیز دلم
به هركه می رسی از اشك و آه می گویی
دلم به نیم نگاهی خوش است، اما تو
به این ملامت سنگین، نگاه می گویی؟
هنوز حوصلهء عشق در رگم جاری است
نمرده ام كه غمت را به چاه می گویی.
5)
می رفتم و اشتیاقت در چهرهء لاغرم بود
عكس تو زیباتر از پیش در قاب چشم ترم بود
كاجی تبر خورده در باد، یك شانه ام آتش و شعر
بارانی از زخم و لبخند بر شانهء دیگرم بود
وقتی دهان می گشودم چون فرق چاكیدهء كوه
فوارهء نعره می شد دردی كه در پیكرم بود
از عقده های نهفته، از شعرهای نگفته
صد شعلهء ناشكفته در زیر خاكسترم بود
چون یال توفان مشوش، آشفته دستار و سركش
اسپند جانم بر آتش، پیشانی ات مجمرم بود
ای اول و انتهایم، دوشیزهء شعرهایم!
كاش این نفسهای آخر دست تو زیر سرم بود.
6)
از پشت یك دریچه چوبی نگام كرد
كم كم به چشمهای بدش مبتلام كرد
ساكت نشست گوشه ایوان روبرو
در نشئگی صورت ماهش رهام كرد
من حرف حرف حرف زدم، حرف حرف حرف
آهسته زیر لب به گمانم سلام كرد
در وهم ناشناخته عقده ای بلند
این مرد مست وسوسه پشت بام كرد
من پله پله پله ... خدای من ... ارتفاع
پایین نشسته بود ... به من احترام كرد
خون بود، نه نبود، چرا بود. نه نبود
تردید در شقیقه من ازدحام كرد
انگار اشاره كرد، نكرد ها... اشاره كرد
قلبم تپید، سینه من دام دام كرد
آن وهم ناشناخته، ول كن... بپر ... بپر
آه این كه بود باز ملایم صدام كرد
من روی سنگهای كف كوچه له شدم
بعد آمبولانس امد و كم كم جدام كرد
یك زن رسید ... عطسه زد و فوش فوش و ... بعد
نبض مرا گرفت ... نمی زد ... تمام كرد
از پشت یك دریچه چوبی همان نگاه
با ان صدا ... صدا ... كه ملایم صدام كرد
اكنون هزار و سیصد و هشتاد ساله ام
این مرده با خیال تو خیلی دوام كرد.
7)
كتاب با مگس شروع شد، طناب بسته شد
و بعد ... زیر بینی كثیف شاعری حباب بسته شد
و بعد ... چند بیت احمقانه ... بعد باد
و بعد ... یك دریچه با شتاب بسته شد
و بعد عشق، بعد كوچه، بعد زن
و رختخواب باز شد، و رختخواب بسته شد
مگس پرید روی بیت بعد، روی قاف قند
چه با حلاوت است زندگی ... كتاب بسته شد.
كتاب بسته شد.
8)
به رغم آتش آن چشمهای جذابه
ز عشق همنفسی خواستم نه همخوابه
عجب زمانه ظاهر پسند نامردی است
كشیده مردم رو راست را به ثلابه
سیاوشانه ز آتش گذشته ام ، اما
دو قطره اشك نیامد به چشم سودابه
صدا زدم مگر اسباب پاك بودن چیست؟
ز حجره سر بدر آورد شیخ، ـ آفتابه.